مهدی کامجو دوشنبه, 24 فروردین 1388 0 نظر
به فرشته ام می گویم : از اینجا تا آرزوهای من چقدر راه است ؟ من کی به ته رویاهایم می رسم می گویم : من از قضا و تقدیر واهمه دارم. من از تقدیر می ترسم . از سرنوشتی که خدا برایم نوشته است . فصل آینده را بلد نیستم . از صفحه های فردا بی خبرم. می گویم : کاش قلم دست خودم بود . . . کاش خودم می نوشتم . . . فرشته ام به قلم سوگند می خورد و آن را به من می دهد و می گوید : بنویس هر چه را که می خواهی . . . بنویس که دعاهایت همان سرنوشت توست , تقدیر تو همان است که خودت پیشتر نوشته ای...
همه نظرات